سفارش تبلیغ
صبا ویژن
علی ممبینی - مجموعه اشعار علی ممبینی
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 2895
بازدید امروز : 6
........... درباره خودم ...........
علی ممبینی - مجموعه اشعار علی ممبینی
........... لوگوی خودم ...........
علی ممبینی - مجموعه اشعار علی ممبینی
........ موضوعات وبلاگ ........

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
.......جستجوی در وبلاگ .......

........... دوستان من ...........


............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............

............. بایگانی.............
تابستان 1385

........... طراح قالب...........


 
  • تنهایی

  • نویسنده : علی ممبینی:: 85/6/8:: 10:9 عصر

    تنهایی

     

    پر تنهائیم و لبریز سکوت

    و احساسی غریب که دزدانه می‌چرد تنهائیم را

    همه گذشته را مرور کردم

    با هیچ نگاهی ور نرفتم- حتی دزدانه

    شامه‌ام عادت بوئیدن و گوشهایم خوی شنیدن را از دست داد

    چشمانم نمی‌بینند، باز هستند یا نه، نمی‌دانم

    دستهایم کرخ شده‌اند

    حتی تنم را احساس نمی‌کنم

    یادم هست سکوتهایم را جسورانه فریاد می‌کردم

    اما حالا حنجره را نمی‌شناسم

    حنجره دارم یا نه،

    نمی‌دانم!

    پر از تشویشم

    شاید مرا با خود بردست

    باد!

     


    نظرات شما ()

  • طرح

  • نویسنده : علی ممبینی:: 85/6/8:: 10:8 عصر

    «طرح»

    و عشق پایانی ندارد

    تا لبخندهایت شعرهایم را رنگ می زنند

    و واژههایم به گرمای نگاهت پناه می‌برند.

     

     

    «طرح»

    دیریست قبله‌ام را گم کرده‌ام

    کاش کسی می‌گفت

    نمازهای قضایم را به کدام سمت بخوانم.

     

     

    «طرح»

    دست خواهش فرا رفت

    شرم محسوسی فرو ریخت به دامان نجابت

    و باز گندمی از بهشت چیده شد.


    «طرح»

    چقدر زیباست چوپانی

    تا وقت چیدن گل سرخ

    فقط گوسفند‌هایت را بشمارند

    یا قدری نی‌لبک بزنی.

     


    نظرات شما ()

  • کودک احساس

  • نویسنده : علی ممبینی:: 85/5/31:: 7:37 عصر

    کودک احساس

    تولدت بلوغ شکفتنم بود در انتهای بهار

    آنگاه که قاصدک نگاهم به بیکران می‌رفت با تلنگر نسیم

    در پی سرانجام خویش.

    نیمه‌اش را می‌جست در تور و پولک بهار

    و تو به زیبائی یک شبنم

    بوسه‌ زدی بر گلبرگهای لحظاتم.

    کودک احساسم بود

    که با رو می‌شد از نوازشهای لحن تو

    و در ژرفای خیالت به شکوفائی می‌رسید

    و زیباترین لباس بهار بود، نگاه سبز تو

    آنگاه که رهایش می کردی در ترنم اشک.

    قطره‌های لبخند تو بود که می‌ریخت نرم در خلاء سکوتم

    و سکوت من بود که می‌شکست با بغضی مجهول

    چه زیبا بود

    روزها را در سبوی زمان ریختن و به انتظار آمدنت

    پیوند شب و روز

    و چه زیبا بود

    زیر باران نگاه‌های معصومانه‌ات خیس شدن

    کودک احساسم.

     


    نظرات شما ()

  • بغض ناگفته ها

  • نویسنده : علی ممبینی:: 85/5/31:: 7:32 عصر

    «بغض ناگفته‌ها»

    وقتی گیاه بیشه‌ی چشم می‌روید

    وقتی شاعری جوان از سبوی انزوا سیراب می‌شود

    می‌توان  بی‌تفاوت از کنار واژه‌ها گذشت

    و شعر را زیر کفشهای لجاجت له کرد

    می‌توان سرگرم شد از تماشای ویترین مغازه‌ها

    یا بازیچه‌ی احساسهای کال شدن

    اما باید گفت: که ساده‌ست رفتن درامتداد سکوت

    و به موازات انزوا

    و از یاد بردن که به هیچ ختم می‌شود

    ساده ست

    در صدای ارابه‌های فلزی گم شدن صوای احساسها

    و بردن بغض‌ها به موزه

    یا فروختن به دوره‌ گرد عتیقه‌جات

    ساده‌ست دیدن اینکه بغضی می‌ترکد

    و گفتن که مال من نیست

    شاید گوشی را آزرده‌ست

    یا هضم آن برای قلبهای فلزی مشکل است.

    حقیقت!؟

    دارد جان می دهد در تموز ریا!

    باید بی‌تفاوت گذشت

    از کناراشکهای جاری در پای گلی

    باید خاموش ماند

    از ارتعاش ناله‌ها

    باید از سایه خود هم گریخت

    شاید خنجری بدست دارد

    ناگاه

    می‌درد بغض ناگفته‌ها را.

    شاید بهتر است پنبه‌ای در گوشها کرد

    و کرکره‌های چشم را پائین کشید.

     


    نظرات شما ()

  • مالیا

  • نویسنده : علی ممبینی:: 85/5/17:: 9:41 صبح

     

     

    گفتی برات شعری بگم تو مایه های عاشقی                   شعری که لحظه هاش می دن بوی گلای رازقی

    سپیده دم بود که دلم تپید برای گفتنت                           گفتی دلم تنگ میشه ها توی سکوت رفتنت

    بعد یه عمری که نگام، گره می خورد توی نگات            تو اون سکوتی که دلم،لک زده بود واسه صدات

    دیدم تو حس شاعریم درست مثل تلنگری                     توی تموم واژه هام، تو از همه تنها تری

    توی زلال اون نگات،هنوزصداقت می بینم                   هنوز منو دوسم داری، نگو که نه ، من می دونم

    هنوز دلم با دل تو واسه رفاقت می مونه                       از سر شب تا دم صبح واسه چشات شعر می خونه

    هنوز دسم واسه دعات به سوی آسمون می ره                 اگه جوابی نیومد، یقه خدا رو می گیره

    این قرارم تموم شد و حرفی واسه تو ندارم                     تو نبودت حرفا دارم، اینجا پیشت کم می یارم

    امروز گذشت و فکر من هنوز توی شب پیشه                 با اون صدای بی ریات هنوز دلم آروم می شه


    نظرات شما ()

  • مالیا

  • نویسنده : علی ممبینی:: 85/5/17:: 9:35 صبح

    همین امشب

    به دست واژه هایی عریان و پاپتی

    -اگر چه باور نداری-

    ترا همین امشب

    با غزل می سرایمت

    و لای خط به خط سرنوشتم

    حتی در هجوم بی رحم ترین تنهایی

    از اول می سرایمت

    ترا به دور از اصالت روستایی

    و به تکرار لذت وسوسه ی گندم -نه چندان دیر-

    میان پلکهای ثانیه ای

    در فورانی از شهوت

    در بغل می سرایمت


    نظرات شما ()

  • احساس

  • نویسنده : علی ممبینی:: 85/5/12:: 11:5 صبح

    پر احساس غریبم

    پر تشویش و سکوت ولحظه های بی نصیبم

    شاید هم مرگ واژه هام رسیده! وای

    دارم از وحشت می میرم.

    تو بگیر دست صدامو

    باز بشور رنگ نگامو

    من بدون شعر تمومم،واژه هارو بده نشونم

    تو صدا کن واژه هامو.

    مهر من تولد توست بی قرار بی قرارم

    برای گفتن حرفام،امشبو تا صبح بیدارم

    ولی من حرفم نمی یاد

    نمی دونم که چه حالم،هرچی حرفه که می یارم.

    غزلم بخت من امشب رسم عشوه رو می دونه

    نو، سپید، نیمایی امشب، حرفاشون رو دست می مونه

    تو ببین! حتی واسه توهیچی تو چنته ندارم

    یه دستم به پیشونی مو، اون یکی سکوت می خونه.

    واسه ی تولد تودو تا دست خالی دارم

    دستای خالی مو امشب ، روبرو خدا می ذارم

    می دونم خدام تو هستی

    مرگ واژه هام رسیده چه کنم چاره ندارم.

     

                                                                                         ( مالیا )


    نظرات شما ()

  • مرد بارونی

  • نویسنده : علی ممبینی:: 85/5/12:: 10:39 صبح

    مرد بارونی

    اشکای غصه رو ببین رو گونه ام دق می کنن              خدا اگه نگاه کنه خدا رو عاشق می کنن

    اگه ببارن لحظه ای هزارتا غم هزارتا درد                     سبد سبد ارزونی دل شقایق می کنن

    ستاره های آسمون خنده هامو جشن می گیرن           غصه هامو تو ساحل سوار قایق می کنن

    تو تاراج واژه و شعر،واژه هامو خط می زنن                  صدف صدف تاج سردلهای صادق می کنن

    مرد بارونی می دونه خنده هاشو جشن می گیرن         درداشونو توی دل مرد حقایق می کنن

    مرد بارونی می خونه؟ غصه هاشو داد می زنه             اشکای غصه رو ببین رو گونه هاش دق می کنن.

     

    ( مالیا )


    نظرات شما ()

  • بی گناهی

  • نویسنده : علی ممبینی:: 85/5/12:: 10:38 صبح

    بی گناهی

     

    توی احساس گناهی دل طفلکیم جا مونده          بغیر عشق مالیا برای عشقی نخونده

    توی ایستگاه محبت یاد اونو دوره می کرد            گفتن ایستگاه قطاره دل تو بیخودی مونده

    قلب من شده نشونه بی گناه و بی بهونه           رو به قلب بی پناهم دست تو ماشه چکونده

    مثل پاییز بهارم، با بهار کاری ندارم                    آخه احساس گناهی عشقو از ریشه سوزونده

    یاد تو آخر درده ببین با دلم چه کرده                   غیر حرف با تو بودن حرفی بر لبش نرونده

    نگو که باهام نموندی واسه من هیچی نخوندی     دل من نمک شناسه تو رو، روسرش نشونده

    بی تو دل تاب نمی یاره مهلتی بده دوباره            توی احساس گناهی دل طفلکیم جا مونده

    ( مالیا )


    نظرات شما ()

    <      1   2